برای سرور و ناصر مقبل
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم:
خارکن با پشته ی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راه غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایه ی یک ابر باشد!»
کفتر چاهی شدم از برج ویران پرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، روی خرمنش آویخت
دشت بان، بیرون کلبه، سایبان چشم هایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفتر تنهای برج کهنه یی باشد؟»
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاری خردی گذشت، ارابه ران پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بی جفت دشتی دور باشد؟»
ماهی دریا شدم نیزار غوکان غمین را تا خلیج دور پیمودم.
مرغ دریایی غریوی سخت کرد از ساحل متروک
مرد قایقچی کنار قایقش بر ماسه ی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهی ولگرد دریایی خموش و سرد باشد؟»
□
کفتر چاهی شدم از برج ویران پرکشیدم
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهی دریا شدم بر آب های تیره راندم.
دلق درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یار خاموشان شدم بیغوله های راز، گشتم.
هفت کفش آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاک هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانه ی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغ آبی را به کوه و دشت و صحرا جستم و بیهوده جستم
پس سمندر گشتم و بر آتش مردم نشستم.
۱۳۳۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو